بهمن بود...مثل همیشه

نمی دونم چی بنویسم ..انگار دیگه بلد نیستم ..فلج شدم...همه چیز به نظرم تکراریو خسته کنندست..هیچی خوشحالم نمی کنه ..

دنبال یه راهیم..یه چیزی..یه کاری واسه اینکه خوشحالم کنه ..نمی دونم باید چی کار کنم ..آخه ناراحت نیستم ..

به یه نقطه میرسی که همه چیز خنثی میشه ..این یعنی مرگ قبل از مرگ.

میری تو کما..مث ِ...مث ِ زیبای خفته ؟؟J)سفید برفی؟دیو؟ویدئو..داستان های آذربایجان..کاغذای زرد..نم زده..خوشبو..تابستونا..انباری..نه!اتاق من!اسباب بازیو...لباسای چسبیده به پوست تن ..قایم شدن تو کمد

هنوزم بهم آرامش میده ..هیچ بغلی هنوزم بغل کمد نمیشه .همیشه هست..بی توقع ..سخت

تکلیف آدمی که همیشه تو کمد قایم میشه چیه؟

کسی که دنبال یه ذره زندگیه عادی میگرده؟

کسی که از زندگی عادی میترسه؟

کسی که نمی تونه بگه چی میخواد چون ..چون...

دلم نه رفتن می خواد نه موندن

دلم می خواد آواز بخونم .(کاش بلد بودم) ...

دلم حس خیابونه انقلابو میخواد..روز اولشو..هواشو..پیاده و سرخوش..دنبال کیف پول قرمز ..از میدونه فردوسی تا چهاراه ولی عصر......................بهمن بود.

                                             مثل همیشه ..مثل تموم خاطراتی که از شیرینی می گندن.

بهمن بود...

پیشنهاد های شما را خریداریم

موندم با چی پرش کنم

خیلی وقت ندارم ..ولی خیلی هم کم نیست که به این زودی تصمیم بگیرم

سعی میکنم هر کاری بکنم به غیر کپی از کاغذ قبلی

خلاقیت مرا بایدست

خلاقیتمم رفته تعطیلات

پیشنهاد بدین با چی پر کنم؟

خط های خوب کاغدای خودتونو برام بخونید ..لطفا!!

.

نقطه سر خط





پ ن : امیدوارم البته

حالا امروز

وقتی اومدی میگفتم : دیگه عاشق نمی شم

همه آدما بدن و دیگه لایق نمیشن

وقتی اومدی میگفتم : قاب عکسی واسه من

مگه میشه جات بمونه؟آخ از این حرفا نزن

وقتی اومدی میگفتم : بابا من منطقیم

اگه میگم دوست دارم ... فرق میکنه قضیم

اما امروز که بیدار شدم دلم یه جوری بود

یادم اومد که یه روز به جای این غروری بود

هی دلم می خواد همش دور و برت بپلکم

اگه نیگاتو ندی از حسودی بترکم

آره امروز همه حرفام سست و بی پایه شدن

اگه منطقی بمونم حسابی ضایه شدم

چشام و گوشام و دستام یه جور لوسی شدن

همه مشکیای پررنگ انگاری طوسی شدن

گوشتو بیار جلو یه کار کوچولو دارم

نکنه یه روز بگی بسه دیگه میخوام برم...



پ ن : خودم


گاهی رو این دنده...

گاهی انقدر غرق داشتن ها میشی که یادت می ره بری بشینی اون دور ، اون بالا ، یه تیکه سنگم بزاری ، بشینی روش و زل بزنی به بودنش ، به داشتنش ، به آرامشی که همینجوری مفت و مجانی ریخته رو پر و بالت و تو هی بال بال می زنی و همشو می پاشی به در و دیوار و اصلا نمی فهمی چه خبره ...

به این که اون اولاش که تازه از مرز دوزخ گذشته بودی و رسیده بودی به ای سرزمین رویایی که حتی واسه یه ثانیه داشتنش خودتو به قطعات نامساوی تقسیم می کردی ! چقدر چشمات تا انتهای حد ممکن باز بود و هی میدیدی و هی میگفتی نه بابا ! به به! خوش به حالم !

کاش به این زودی و به هیچ زودی عادت به ندیدن ها سراغ آدم نیاد . کاش هر روز آدم احساس کنه که یه لایه ی مغزش مورد استفاده قرار گرفته .

وقتی از دور نگاه میکنی به شدت حس میکنی که خوشبختی می تونه ساده باشه ولی گاهی خودتی که کوری! به همون سادگی که بال بال می زنی و ...




پ ن :متوجه شدم که به شدت برای خودم می نویسم ، چیکار باید بکنم ؟

پ ن : آدم حتی اگه رو دستش یه ضربدر بزنه که پاک یادش نره !  باز گاهی یادش می ره .

از ضربدر عزیز و وابستگانش جدا عذر می خوام .

پ ن : ممنونم که مهربونی

به قول بچه ها : ۳!

خالی که می شی صدای همه چیز رو می شنوی

حتی پلک زدن خودتو

جریان زمان رو عین یه رودخونه می تونی حس کنی

نمی دونم باید دوست داشته باشم برگشتن این حس نوشتن رو یا باید حالم ازش به هم بخوره ؟؟

فرمولی هست برای سنجیدن میزان حماقت ؟ آیا ؟

اکسیری هست برای کنفیکون کردن ؟ آیا؟

صدای فن کامپیوتر به شدت راه می ره

رو مخ من نه ...تو اتاق... انگار حوصلش سر رفته

سه چهار روز اگه بتونی بدون حتی یه لحظه بیداری بخوابی شاید کمی جلو افتادی

مثل اون سه روز ؟

آره یه چیزی تو اون مایه ها

یه سوزن ولو شده رو میز..منظورش چیه؟

نه بابا اصلا نمیشه دو لیتر آب تو یه روز خیلی زیاده ...

حیف .. گرونه ...

می دونی این سیمش کوتاهه هی میفته ، انگار که من و دنیای منم باهاش چپه می شه ...

همچین میخکوب شده رو دیوار انگار ....نخند! ابله

حرف نزنیم دیگه ؟

تا صبح عین گهواره بود ...گهواره ....ظهرای تابستون عین .. خلا ....تو آفتاب ... رو پشت بوم ...آه...

نمی دونم بابا