یک روز ، شهر من

تق تق تق
آروم تر برو بابا، می افتی ! (لذت)(تهوع)
قدم
قدم
لبهای آویزون از پنجره ی یه ماشین مدل بالا(هیچ)
قدم ...قدم
قدم
دیگه بچه ای نیست ؛
حالا فکر بچه ها : دیگه حتی بچه ها با مزه نیستن ، منم بچه بودم ، حالا که نیستم ، کجاش جالبه ؟
یه فکر دیگه :اگه تو مغز یه بچه می گنجید که انقدر بد و دردناکه بزرگ!!!شدن و کش اومدن حتما در جا می مرد، اونا هنوز ظرافت دارن (شاید)
قدم ...قدم ....قدم
.
.
سمبوسه ، فلافل و پاکوره ی دوستان
.
.
.
.
- سلام خوشگله
- خفه !(استفراغ _دیگه تحملم ته کشید )
.
.
.
اتوبوس......کاش یه جای خالی بود

...

جای حرفی نیست...

غرغر

وقتی از همه طرف تو فشار باشی؛
می خوام یه کم تخلیه ی روانی شم ،
اوووم...خب..
ترم آخر دانشگاه باشه،امتحانات شروع شده باشه ، تازگی ها هم فهمیده باشی که خدا سرکاریه ، جنگ روانی هم داشته باشی ، هیچ دوستی هم نداشته باشی ،دوروبری هات هم فقط وقتی براشون سودی داری یادت کنن ، موبایلتم شارژش تا ته ته تموم شده باشه ،یه جزوه ی نخونده هم روی پات باشه ،با یه نصفه دوستی هم که برات مونده بحثت شده باشه (یعنی گند زده باشی) ،
یه عالمه خاطره ی رنگی خاکستری هم مدام بکوبن تو مخت
آخ خ خ خ....
چه کار کنم؟جرات هم ندارم بی خیال امتحانا شم و گر نه ...
دلم خیلی چیزارو می خواد که هیچ وقت نداشتمشون ، به درک
دلم چند تا کتاب می خواد که خیلی وقته نتونستم بخونمشون چون نه پیداشون کردم نه اگه پیداشون کنم مانی دارم و حتی اگه داشته باشم وقت ندارم ، حس تشنگیش هم داره کشنده می شه ، حس حماقت هم داره عادی می شه
حتی ول گشتن کنار آب روی چمنای رنگ و رو پریده ی بدبختم دیگه هیچ آرومم نمی کنه
از اونا بدتر حس گناهیه که هر چند وقت یه بار محکم محکم با خودکار سیاه پررنگش می کنم ، انقدر که زیرش سوراخ شه،اصلا ولمم نمی کنه ،
گاهی می گم به درک که نمی بخشی ،ولی گاهی تر...
خیلی عصبانیم ، اینجا هم که کسی نمیاد پس هر چرت و پرتی دلم می خواد می نویسم، شایدم نه
فکر کنم اگرم کسی پیداش شه سر چند خط اول بگه برو بابا بی مزه ی تکراری
ولی این بارو بر خلاف همیشه فقط واسه خودم نوشتم ، باقیش به درک


پ.ن:لطفا ننویس که وبلاگ جالبی داری که بعدش بگی به منم سر بزن، من عصبانیم
پ.ن2:فکر کنم اسم اینجا رو عوض کنم

حرکت


"چشمهایش به اجبار باز شدند ، بی فایده بود ، دیگر سکوت به وضوح شنیده می شد ، بیدار شده بود .
صدای تلق و تلق بادبزن های برقی که گرما را به در و دیوار می کوبید یک آن ذهن دردناکش را بلعید...
هنوز آنقدر تلخ بود که در فاصله ی کوتاهی ...عق...
با رخوت از جا کنده شد ، نگاه سردی به نقش کج و معوج روی تخت کرد.
سیاهی چشمش را چرخاند ، حس کوتاهی وادار به حرکتش کرد ، به زحمت دستش را به زاویه ی دیوار رسانید ...
دوباره روی نقش ها جا گرفت ، بی جان دود خشک سیگار له شده را می بلعید ..."

حرف اول

من امشب رانده شدم.
پس آمدم ...
به هیچ امیدوار نیستم جز چیزهایی که نمی دانم
بهشتی در کار نبود ،ولی ،همان دلخوشی مرا بس بود...
دیوانه بار تا دوست داشتنی بود حس مرده ام

افسوس بایدست گویا...
داستان کودکیم جان گرفت... ومن رانده شم


سلام