حرکت


"چشمهایش به اجبار باز شدند ، بی فایده بود ، دیگر سکوت به وضوح شنیده می شد ، بیدار شده بود .
صدای تلق و تلق بادبزن های برقی که گرما را به در و دیوار می کوبید یک آن ذهن دردناکش را بلعید...
هنوز آنقدر تلخ بود که در فاصله ی کوتاهی ...عق...
با رخوت از جا کنده شد ، نگاه سردی به نقش کج و معوج روی تخت کرد.
سیاهی چشمش را چرخاند ، حس کوتاهی وادار به حرکتش کرد ، به زحمت دستش را به زاویه ی دیوار رسانید ...
دوباره روی نقش ها جا گرفت ، بی جان دود خشک سیگار له شده را می بلعید ..."
نظرات 3 + ارسال نظر
سعید پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:58 ب.ظ http://f10.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟

فرهاد جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:26 ب.ظ http://miracle.blogsky.com

داستان کوتاه قشنگی بود باهاش حال کردم..قلمت گرم..میشه من تورو بذارم جزء رفقام؟..

رضا دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ق.ظ http://www.tabligh3000.blogfa.com

سلام عزیز - میرم سر اصل مطلب - میتونم باهاتون دوست بشم و آشنا شیم با هم ؟
www.agahi3000.blogfa.com
09370228490

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد