"چشمهایش به اجبار باز شدند ، بی فایده بود ، دیگر سکوت به وضوح شنیده می شد ، بیدار شده بود .
صدای تلق و تلق بادبزن های برقی که گرما را به در و دیوار می کوبید یک آن ذهن دردناکش را بلعید...
هنوز آنقدر تلخ بود که در فاصله ی کوتاهی ...عق...
با رخوت از جا کنده شد ، نگاه سردی به نقش کج و معوج روی تخت کرد.
سیاهی چشمش را چرخاند ، حس کوتاهی وادار به حرکتش کرد ، به زحمت دستش را به زاویه ی دیوار رسانید ...
دوباره روی نقش ها جا گرفت ، بی جان دود خشک سیگار له شده را می بلعید ..."
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟
داستان کوتاه قشنگی بود باهاش حال کردم..قلمت گرم..میشه من تورو بذارم جزء رفقام؟..
سلام عزیز - میرم سر اصل مطلب - میتونم باهاتون دوست بشم و آشنا شیم با هم ؟
www.agahi3000.blogfa.com
09370228490