غرغر

وقتی از همه طرف تو فشار باشی؛
می خوام یه کم تخلیه ی روانی شم ،
اوووم...خب..
ترم آخر دانشگاه باشه،امتحانات شروع شده باشه ، تازگی ها هم فهمیده باشی که خدا سرکاریه ، جنگ روانی هم داشته باشی ، هیچ دوستی هم نداشته باشی ،دوروبری هات هم فقط وقتی براشون سودی داری یادت کنن ، موبایلتم شارژش تا ته ته تموم شده باشه ،یه جزوه ی نخونده هم روی پات باشه ،با یه نصفه دوستی هم که برات مونده بحثت شده باشه (یعنی گند زده باشی) ،
یه عالمه خاطره ی رنگی خاکستری هم مدام بکوبن تو مخت
آخ خ خ خ....
چه کار کنم؟جرات هم ندارم بی خیال امتحانا شم و گر نه ...
دلم خیلی چیزارو می خواد که هیچ وقت نداشتمشون ، به درک
دلم چند تا کتاب می خواد که خیلی وقته نتونستم بخونمشون چون نه پیداشون کردم نه اگه پیداشون کنم مانی دارم و حتی اگه داشته باشم وقت ندارم ، حس تشنگیش هم داره کشنده می شه ، حس حماقت هم داره عادی می شه
حتی ول گشتن کنار آب روی چمنای رنگ و رو پریده ی بدبختم دیگه هیچ آرومم نمی کنه
از اونا بدتر حس گناهیه که هر چند وقت یه بار محکم محکم با خودکار سیاه پررنگش می کنم ، انقدر که زیرش سوراخ شه،اصلا ولمم نمی کنه ،
گاهی می گم به درک که نمی بخشی ،ولی گاهی تر...
خیلی عصبانیم ، اینجا هم که کسی نمیاد پس هر چرت و پرتی دلم می خواد می نویسم، شایدم نه
فکر کنم اگرم کسی پیداش شه سر چند خط اول بگه برو بابا بی مزه ی تکراری
ولی این بارو بر خلاف همیشه فقط واسه خودم نوشتم ، باقیش به درک


پ.ن:لطفا ننویس که وبلاگ جالبی داری که بعدش بگی به منم سر بزن، من عصبانیم
پ.ن2:فکر کنم اسم اینجا رو عوض کنم
نظرات 9 + ارسال نظر
فرهاد شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:36 ب.ظ http://miracle.blogsky.com

نه ...این چه حرفیه من معتقدم که باید آدمارو رها کرد تا اونجور که می‌خوان زندگی کنن...به نظر من مهم نیس که خدارو قبول داری یا نه ...اما مسئله خیلی مهم‌تر اینه که ...آیا ارزشهای انسانیتو قبول داری یا نه...معیارهای خوب بودنو...قبول داری یا نه...خوب بالاخره باید یه چی باشه واسه پناه آدما...منو که می‌بینی من خودم یه دنیا مشکلم..گاهی وقتا که خیلی داغونم...از خدا می‌‌برم..هر چی دلم می‌خواد می‌گم...اما بعد یه مدت...مثل این بچه‌های تخس برمی‌گردمو سرمو می‌زارم روی پاهای خدا...اشکال نداره که الان میگی خدا نیست ولی یه روزی با تمام وجود حسش می‌کنی..موقعی که دردا زیاد میشن...موقعی که حکمت کارشو بفهمی...می‌دونی یه چیزایی هست یه مشکلاتی که من به دلیل شخصی بودن نمی‌تونم بگم...اما اگه بدونی می‌فهمی که نمیشه کسی نبوده باشه..اگر خدا نبود..اون موقع فاجعه‌هایی به خاطر اتفاقاتی که افتاد برا من پیش میومد که معلوم نیس من چی می‌شدم..

فصل نو یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:15 ب.ظ http://fasleno.blogsky.com

چه نتیجه جالبی!
می دونی یه چیزایی هست که از حساب و کتاب ما خارجه..یعنی هی می آیم برای خودمون براش قانون می ذاریم..دربارش فکر می کنیم..باورشون می کنیم...گاهیم انکارشون می کنیم..ولی واقعیتش اینه که نمی تونیم از خیلی چیزا سر در بیاریم..یهو همه چیزا خراب میشه حتما برای خودتم پیش اومده..واقعا هرچی سعی می کنی نمی تونی یه چیزایی و قبول کنی..نمی تونی برای خودت تفسیرشون کنی..ولی گاهی بعدها..که هیچ وقت تحمل صبر کردنشو نداریم..یه جورایی می فهمیم..
انکار گاهی شاید غیرقابل پیشگیریه ولی چیزی و حل نمی کنه..

موفق باشی

فرهاد یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:54 ب.ظ http://miracle.blogsky.com

ببین اشکال نداره تو بگو خدا نیست ...همین که انقد به بودنو نبودنش فکر کردی و می‌کنی خیلی مهم...یعنی از نظر من خیلی بهتر از آدمایی هستی که ادعا می‌کنن که خدا دارن ولی حتی به اینکه خدا واقعا هست یا نیستم فکر نمی‌کنن یعنی یه چیزه همیشگیو عادیه که تو هیچ کاری به فکرش نمی‌افتن مگه وقتی که عاجز می‌شن....ببین عصیانم یه مرحله‌ای از رسیدن به خداست...ازین عصیانا منم داشتم..اینکه آدم یه جایی می‌رسه که...و اینکه درد بی‌شارژ بودنم بد دردی من شخصا زیاد کشیدمش..ولی میگذزه..به نظر من همین چیزاس که آدمو می‌سازه...دوس دارم درباره‌ی خدا بیشتر بگم حالا انشاالله بعدن الان خیلی حرف زدم...

فرهاد یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:50 ب.ظ http://miracle.blogsky.com

من که گفتم دنبال این نیستم که نظرتو عوض کنم...من نمی‌دونم چرا امروز هر چی میگم همه از دستم عصباتی میشن...

بابا من دعوا ندارم
فقط فکر کنم دیگه از این بحثها خیلی خسته شدم و ترجیح می دم حتی بهشون فکرم نکنم
اصلا چه فرقی داره که خدایی باشه یا نباشه
اعترافم می کنم اون حرف اولی که این حرفها رو دی پی داشت کاملا یه حس لحظه ای بود و اشتباه کردم که گفتم
ممنون از توجه ات دوست
دعوا چیه!من یکی که امروز آروم بودم

من جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:42 ق.ظ http://man7.blogsky.com

فعلا تو این شرایط سعی کن فقط نفس بکشی نفس ...................یه نفس عمیق

کشیدم.الان که چسبید.حالا بعدا رو نمی دانم

مدیر عامل کارخانه خرسازی کالیفرنیا سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:44 ب.ظ

ایول بابا !
خدا سرکاریه ؟
ما شب تا صبح زحمت میکشیم برای جامعه خرسازی می کنیم اونوقت تو میای فرتی میگی خدا سرکاریه ؟
عجب آدمی هستی ها
(کو این شکلک عصبانیت؟)

سلام
اسمت خیلی جالبه
اول اینکه خوش اومدی .
بعد اینکه من که ندیدم
خسته هم نباشی

بانو سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:49 ب.ظ http://http://j-joker.blogfa.com/

هر چه می خواهد دل تنگت بگو ....

ممنون بانوی عزیز(گل)
خوش اومدی

مدیر عامل کارخانه خرسازی کالیفرنیا پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:43 ق.ظ

سلام
آره اسم جالبیه . ابداع استاد مشیری هست
مرسی که خوش اومدم
من هم ندیدم اما چرخ کارخونه ی ما بدون خدا نمیچرخه
پس باید توی گوش مردم اینو فرو کنیم تا برای سواری دادن به آقایون ملا ها آماده بشن
برای رفع خستگیم می تونی منو ببوسی (خنده)


اینم برای فرهاد :
ببین پسر جون
از خدا گفتن کار ماست نه تو
تو که نه دیدیش
نه لمسش کردی
نه با بقیه حواست حسش کردی
از چی می خوای بگی ؟
نکنه میخای دروغ بگی ؟
آره دیگه حتما

ببین سارا جونم
یادم باشه برات از دیو بنفش هفت کله ی چار شاخ بگم
چون همون قد که فرهاد خدا رو دیده و شناخته
منم این آقا دیوه رو دیدم و شناختم

سلام
اول کامنت تو وبلاگ بانو رو نگاه کردم
بعدم اومدم اینجا .کلی هم خندیدم.
چرا برای رفع خستگی ؟اینجا شکلک نداره .ولی خب بوس(خنده)
حتما برام بگو .نمی خوردت آقا دیوه ؟بنفش که باشه یعنی چه مدلیه؟سیاه و سفید و می دونم ولی بنفشو!!!
حتما .تازه خودت ساعت سه اومدی!تو که بیشتر از من خواب نداری!هه!(شوخی)
جدا سخته بی شکلکی

علیرضا جمعه 21 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.mashangestan.wordpress.com

چون الان شبه پس شب خوش.
قلم جالبی داری.
نوشته هات هم سرشار از جسارت دخترونس.
من بلاگ نویس نیستم (اینجا علاوه بر شکلک ویرگول هم نداره که به نظر من خیلی مهمتره!) حتی وبلاگ خون هم نیستم.
تازه یه بلاگ باز کردم و داشتم تو بلاگا می چرخیدم که از بلاگ دوست خوبم مسق لینکت رو باز کردم.
این چه دنیاییه؟
این چه روحیه ایه؟
این بینش خاکستری از کجا اومده؟
جمعیت قشر فرهیخته ما کم نیست. چرا فقط افسرده ها رو می بینیم؟
پست مدرن خیلی هم خوبه. اما چرا فقط واسه غم؟
چرا بزرگ شدی؟
دست خودت نبود؟ اصلا اینجوری فکر نکن.
شاید سفرمون از کودکی ناگزیر بوده. اما هیچ گمرکی مانع آوردن معصومیت و کودکانگیهامون نبود.
ما خودمون دستو پامونو گم کردیمو غیر از یه تیکه حجم بی ارزش چیزی رو با خودمون نیاوردیم.
حالا داریم تقسیرارو گردن کی میندازیم؟
اونی که اسمشو خدا گزاشتیم هیچ نقشی تو تنهاییمون نداشت خانوم کوچولو!
در این که شخصیت بزرگی هستی شکی نیست
اما راه رو نه واسه کوچکترا ببند نه واسه خودت!
(وبلاگ جالبی داری. یه سر هم به من بزن)
www.mashangestan.wordpress.com

سلام
چون الان روزه پس روز به خیر
من جسارتی نمی بینم .1
2.لطف کردی که تومدی .
حوصله ی عدد ندارم دیگه
می خواستم خیلی وقت پیش جوابت رو بدم ولی جدا سرم شلوغ بود .
من فکر می کنم گمرک هم سر راه هست .
وقتی که مجبورت می کنن حتی برای نفس کشیدن دورغ بگی ، کودکی هات آب می شه و می ره .البته اگه چیز خوبی از اون روزا همراه داشته باشی یا اصلا داشته باشی .دیگه مهم نیست .مهم اینه که از دست رفته .نیست .به جهنم .
من با خدا هم کاری ندارم .البته نیازم رو انکار نمی کنم .این که نیاز دارم گاهی چیزایی رو که نمی فهمم رو بچسبونم به یه نفر دیگه .رای اینکه با خودمم قابل مقایسه نباشه یه اسم عجیب و غریب و کلی جادو جنبل بهش نسبت بدم .
وبلاگت باز نمی شه دوست .چرا؟
راستی من راه کیو بستم؟
من سر جام نشستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد