گاهی رو این دنده...

گاهی انقدر غرق داشتن ها میشی که یادت می ره بری بشینی اون دور ، اون بالا ، یه تیکه سنگم بزاری ، بشینی روش و زل بزنی به بودنش ، به داشتنش ، به آرامشی که همینجوری مفت و مجانی ریخته رو پر و بالت و تو هی بال بال می زنی و همشو می پاشی به در و دیوار و اصلا نمی فهمی چه خبره ...

به این که اون اولاش که تازه از مرز دوزخ گذشته بودی و رسیده بودی به ای سرزمین رویایی که حتی واسه یه ثانیه داشتنش خودتو به قطعات نامساوی تقسیم می کردی ! چقدر چشمات تا انتهای حد ممکن باز بود و هی میدیدی و هی میگفتی نه بابا ! به به! خوش به حالم !

کاش به این زودی و به هیچ زودی عادت به ندیدن ها سراغ آدم نیاد . کاش هر روز آدم احساس کنه که یه لایه ی مغزش مورد استفاده قرار گرفته .

وقتی از دور نگاه میکنی به شدت حس میکنی که خوشبختی می تونه ساده باشه ولی گاهی خودتی که کوری! به همون سادگی که بال بال می زنی و ...




پ ن :متوجه شدم که به شدت برای خودم می نویسم ، چیکار باید بکنم ؟

پ ن : آدم حتی اگه رو دستش یه ضربدر بزنه که پاک یادش نره !  باز گاهی یادش می ره .

از ضربدر عزیز و وابستگانش جدا عذر می خوام .

پ ن : ممنونم که مهربونی

به قول بچه ها : ۳!

خالی که می شی صدای همه چیز رو می شنوی

حتی پلک زدن خودتو

جریان زمان رو عین یه رودخونه می تونی حس کنی

نمی دونم باید دوست داشته باشم برگشتن این حس نوشتن رو یا باید حالم ازش به هم بخوره ؟؟

فرمولی هست برای سنجیدن میزان حماقت ؟ آیا ؟

اکسیری هست برای کنفیکون کردن ؟ آیا؟

صدای فن کامپیوتر به شدت راه می ره

رو مخ من نه ...تو اتاق... انگار حوصلش سر رفته

سه چهار روز اگه بتونی بدون حتی یه لحظه بیداری بخوابی شاید کمی جلو افتادی

مثل اون سه روز ؟

آره یه چیزی تو اون مایه ها

یه سوزن ولو شده رو میز..منظورش چیه؟

نه بابا اصلا نمیشه دو لیتر آب تو یه روز خیلی زیاده ...

حیف .. گرونه ...

می دونی این سیمش کوتاهه هی میفته ، انگار که من و دنیای منم باهاش چپه می شه ...

همچین میخکوب شده رو دیوار انگار ....نخند! ابله

حرف نزنیم دیگه ؟

تا صبح عین گهواره بود ...گهواره ....ظهرای تابستون عین .. خلا ....تو آفتاب ... رو پشت بوم ...آه...

نمی دونم بابا