سپیدهای کوچک و مفلوک من آزرد بیا به پنجه ودندان پناه باید برد برای خرد نبودن در این کشاکش و درد بیا که استخوان خرد باید خورد مپرس از فنا شدن هر چه رویا بود بیا که دست روزها صداقتم را برد و در تلاطم بلعیدن ذره ای دیگر بیا که غرور سفیهانه ی من مرد مگو چنینم و چنان نخواهم شد بیا که من نیز لطیف بودم و ترد
پ.ن :خودم |