گاهی انقدر غرق داشتن ها میشی که یادت می ره بری
بشینی اون دور ، اون بالا ، یه تیکه سنگم بزاری ، بشینی روش و زل بزنی به بودنش ،
به داشتنش ، به آرامشی که همینجوری مفت و مجانی ریخته رو پر و بالت و تو هی بال
بال می زنی و همشو می پاشی به در و دیوار و اصلا نمی فهمی چه خبره ...
به این که اون اولاش که تازه از مرز دوزخ گذشته
بودی و رسیده بودی به ای سرزمین رویایی که حتی واسه یه ثانیه داشتنش خودتو به
قطعات نامساوی تقسیم می کردی ! چقدر چشمات تا انتهای حد ممکن باز بود و هی میدیدی و
هی میگفتی نه بابا ! به به! خوش به حالم !
کاش به این زودی و به هیچ زودی عادت به ندیدن ها
سراغ آدم نیاد . کاش هر روز آدم احساس کنه که یه لایه ی مغزش مورد استفاده قرار
گرفته .
وقتی از دور نگاه میکنی به شدت حس میکنی که خوشبختی
می تونه ساده باشه ولی گاهی خودتی که کوری! به همون سادگی که بال بال می زنی و ...
پ ن :متوجه شدم که به شدت برای خودم می نویسم ،
چیکار باید بکنم ؟
پ ن : آدم حتی اگه رو دستش یه ضربدر بزنه که پاک
یادش نره ! باز گاهی یادش می ره .