حرکت

"چشمهایش به اجبار باز شدند ، بی فایده بود ، دیگر سکوت به وضوح شنیده می شد ، بیدار شده بود .
صدای تلق و تلق بادبزن های برقی که گرما را به در و دیوار می کوبید یک آن ذهن دردناکش را بلعید...
هنوز آنقدر تلخ بود که در فاصله ی کوتاهی ...عق...
با رخوت از جا کنده شد ، نگاه سردی به نقش کج و معوج روی تخت کرد.
سیاهی چشمش را چرخاند ، حس کوتاهی وادار به حرکتش کرد ، به زحمت دستش را به زاویه ی دیوار رسانید ...
دوباره روی نقش ها جا گرفت ، بی جان دود خشک سیگار له شده را می بلعید ..."