وقتی از همه طرف تو فشار باشی؛ می خوام یه کم تخلیه ی روانی شم ، اوووم...خب.. ترم آخر دانشگاه باشه،امتحانات شروع شده باشه ، تازگی ها هم فهمیده باشی که خدا سرکاریه ، جنگ روانی هم داشته باشی ، هیچ دوستی هم نداشته باشی ،دوروبری هات هم فقط وقتی براشون سودی داری یادت کنن ، موبایلتم شارژش تا ته ته تموم شده باشه ،یه جزوه ی نخونده هم روی پات باشه ،با یه نصفه دوستی هم که برات مونده بحثت شده باشه (یعنی گند زده باشی) ، یه عالمه خاطره ی رنگی خاکستری هم مدام بکوبن تو مخت آخ خ خ خ.... چه کار کنم؟جرات هم ندارم بی خیال امتحانا شم و گر نه ... دلم خیلی چیزارو می خواد که هیچ وقت نداشتمشون ، به درک دلم چند تا کتاب می خواد که خیلی وقته نتونستم بخونمشون چون نه پیداشون کردم نه اگه پیداشون کنم مانی دارم و حتی اگه داشته باشم وقت ندارم ، حس تشنگیش هم داره کشنده می شه ، حس حماقت هم داره عادی می شه حتی ول گشتن کنار آب روی چمنای رنگ و رو پریده ی بدبختم دیگه هیچ آرومم نمی کنه از اونا بدتر حس گناهیه که هر چند وقت یه بار محکم محکم با خودکار سیاه پررنگش می کنم ، انقدر که زیرش سوراخ شه،اصلا ولمم نمی کنه ، گاهی می گم به درک که نمی بخشی ،ولی گاهی تر... خیلی عصبانیم ، اینجا هم که کسی نمیاد پس هر چرت و پرتی دلم می خواد می نویسم، شایدم نه فکر کنم اگرم کسی پیداش شه سر چند خط اول بگه برو بابا بی مزه ی تکراری ولی این بارو بر خلاف همیشه فقط واسه خودم نوشتم ، باقیش به درک
پ.ن:لطفا ننویس که وبلاگ جالبی داری که بعدش بگی به منم سر بزن، من عصبانیم پ.ن2:فکر کنم اسم اینجا رو عوض کنم |