چیزهای تکراری خسته ناکننده

مسافر از اتوبوس پیاده شد :
"چه آسمان تمیزی !"
و امتداد خیابان غربت او را برد .
غروب بود .
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد .
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن نشسته بود :
"دلم گرفته ، دلم عجیب گرفته است .
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد .
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود .
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،سپید بود و مثل واژه ی پاکی ، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد .
و بعد ، غربت رنگین قریه های سر راه .
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،دلم عجیب گرفته است .
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو ،که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست ،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند .
و فکر کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد ."

 

 

بعدا پ.ن:فکر می کردم لازم نیست بنویسم ولی خب آدم گاهی اشتباه فکر می کنه .

شعر از سهراب سپهری