حرکت


"چشمهایش به اجبار باز شدند ، بی فایده بود ، دیگر سکوت به وضوح شنیده می شد ، بیدار شده بود .
صدای تلق و تلق بادبزن های برقی که گرما را به در و دیوار می کوبید یک آن ذهن دردناکش را بلعید...
هنوز آنقدر تلخ بود که در فاصله ی کوتاهی ...عق...
با رخوت از جا کنده شد ، نگاه سردی به نقش کج و معوج روی تخت کرد.
سیاهی چشمش را چرخاند ، حس کوتاهی وادار به حرکتش کرد ، به زحمت دستش را به زاویه ی دیوار رسانید ...
دوباره روی نقش ها جا گرفت ، بی جان دود خشک سیگار له شده را می بلعید ..."

حرف اول

من امشب رانده شدم.
پس آمدم ...
به هیچ امیدوار نیستم جز چیزهایی که نمی دانم
بهشتی در کار نبود ،ولی ،همان دلخوشی مرا بس بود...
دیوانه بار تا دوست داشتنی بود حس مرده ام

افسوس بایدست گویا...
داستان کودکیم جان گرفت... ومن رانده شم


سلام