-
بهمن بود...مثل همیشه
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 23:52
نمی دونم چی بنویسم ..انگار دیگه بلد نیستم ..فلج شدم...همه چیز به نظرم تکراریو خسته کنندست..هیچی خوشحالم نمی کنه .. دنبال یه راهیم..یه چیزی..یه کاری واسه اینکه خوشحالم کنه ..نمی دونم باید چی کار کنم ..آخه ناراحت نیستم .. به یه نقطه میرسی که همه چیز خنثی میشه ..این یعنی مرگ قبل از مرگ. میری تو کما..مث ِ...مث ِ زیبای...
-
پیشنهاد های شما را خریداریم
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 20:35
موندم با چی پرش کنم خیلی وقت ندارم ..ولی خیلی هم کم نیست که به این زودی تصمیم بگیرم سعی میکنم هر کاری بکنم به غیر کپی از کاغذ قبلی خلاقیت مرا بایدست خلاقیتمم رفته تعطیلات پیشنهاد بدین با چی پر کنم؟ خط های خوب کاغدای خودتونو برام بخونید ..لطفا!!
-
.
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 05:20
نقطه سر خط پ ن : امیدوارم البته
-
حالا امروز
جمعه 4 تیرماه سال 1389 13:11
وقتی اومدی میگفتم : دیگه عاشق نمی شم همه آدما بدن و دیگه لایق نمیشن وقتی اومدی میگفتم : قاب عکسی واسه من مگه میشه جات بمونه؟آخ از این حرفا نزن وقتی اومدی میگفتم : بابا من منطقیم اگه میگم دوست دارم ... فرق میکنه قضیم اما امروز که بیدار شدم دلم یه جوری بود یادم اومد که یه روز به جای این غروری بود هی دلم می خواد همش دور...
-
گاهی رو این دنده...
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 01:21
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 گاهی انقدر غرق داشتن ها میشی که یادت می ره بری بشینی اون دور ، اون بالا ، یه تیکه سنگم بزاری ، بشینی روش و زل بزنی به بودنش ، به داشتنش ، به آرامشی که همینجوری مفت و مجانی ریخته رو پر و بالت و تو هی بال بال می زنی و همشو می پاشی به در و دیوار و اصلا...
-
به قول بچه ها : ۳!
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 20:39
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 خالی که می شی صدای همه چیز رو می شنوی حتی پلک زدن خودتو جریان زمان رو عین یه رودخونه می تونی حس کنی نمی دونم باید دوست داشته باشم برگشتن این حس نوشتن رو یا باید حالم ازش به هم بخوره ؟؟ فرمولی هست برای سنجیدن میزان حماقت ؟ آیا ؟ اکسیری هست برای...
-
مشق
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 15:32
تو باشگاه نشسته بود. رفتم کنارش وایسادم دلم نیومد از این صحنه بگذرم . یاد بچگی خودم افتادم دلم مشق خواست دلم ۲۰ خواست ولی کتابشو که دیدم دلم گرفت . دلم کتابای خودمونه خواست . برام غریب بود ولی حسش همون بود . مداد مشکی ... مداد قرمز ... ستاره کشیدن... پ.ن: لازم به ذکره ازش اجازه گرفتم که آیا وکیلم ؟ نه یعنی آیا اجازه...
-
رانده یا رنده چه فرقی میکنه؟
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 18:07
واقعا چه فرقی میکنه؟اگه کسی رانده شود همانا که رنده شده است! اونم زنده زنده ولی خب هر چی به سر آدم میاد رو خودش میاره چند وقته کلید خونمو گم کردم خدا هم نیومده پیشم برام لالایی بگه اعصابم به هم ریخته کسی خبری نداره از این دو تا؟نگرانشونم! رنده شدم وااااااااااااااااای....
-
واسه خودم
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 23:13
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA یه آپارتمان تو یه مجتمع کوچولو و جمع و جور طبقه ی سوم سمت راست یه در چوبی کمی بزرگتر از درهای نرمال کلید که بندازی و وارد بشی هیچ صدایی نمیاد یه هوای خنک ملایم با یه عطر آروم به مشامت میخوره کفش پارکته فرش توش نیست یه دونه تو سالن فقط شبیه گلیمای قدیمی خونه نیمه تاریکه یه دست...
-
بازگشت شوکناک!!
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 18:20
بالاخره بعد از یک و سال و نیم به طور ناگهانی و در اثر یک شوک ناگهانی و سخت یوز و پسورد وبلاگم رو به یاد آوردم . فکر کنم سلاااام!
-
بیا
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1387 15:41
سپیدهای کوچک و مفلوک من آزرد بیا به پنجه ودندان پناه باید برد برای خرد نبودن در این کشاکش و درد بیا که استخوان خرد باید خورد مپرس از فنا شدن هر چه رویا بود بیا که دست روزها صداقتم را برد و در تلاطم بلعیدن ذره ای دیگر بیا که غرور سفیهانه ی من مرد مگو چنینم و چنان نخواهم شد بیا که من نیز لطیف بودم و ترد پ.ن :خودم
-
پیدا نمی کنم ... احتمالا نداره
جمعه 29 شهریورماه سال 1387 07:23
چرا اومدم اینجا رو نمی دونم .یا اینکه چرا نیومدم یه سوال مرتب تو ذهنم ... چرا انقدر همه چیز بزرگه ؟ چرا قالبم برام انقدر گشاد شده ؟ کی توش پای گنده ی زشت بو گندوشو گذاشته ؟ نمی خوام کسی رو گول بزنم .ولی مرتب گول می خورن ...به من چه ؟ آخرشم یه کم دیگه گشاد می شه ، بعدم خالی ...
-
مجال
شنبه 5 مردادماه سال 1387 14:36
دلم پناه ، دلم گواه می خواهد برا و در برابرت ، تکیه گاه می خواهد به گاه فاصله های آنی ٍمردن دلم سکوت ٍ صامت ٍ پرتگاه می خواهد و لابلای تحرک ٍ مبهم و مرسوم دلم برای ثانیه ای ، ... گاه می خواهد و در رهایی از این توده ی تزویر دلم سقوط ساکت پرتگاه می خواهد پ.ن : خودم
-
چیزهای تکراری خسته ناکننده
جمعه 28 تیرماه سال 1387 17:20
مسافر از اتوبوس پیاده شد : "چه آسمان تمیزی !" و امتداد خیابان غربت او را برد . غروب بود . صدای هوش گیاهان به گوش می آمد . مسافر آمده بود و روی صندلی راحتی ، کنار چمن نشسته بود : "دلم گرفته ، دلم عجیب گرفته است . تمام راه به یک چیز فکر می کردم و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد . خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود . چه دره...
-
من معکوسم
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 02:52
سرم و و ِل می دم رو تکیه گاه صندلی ،تیک تیک می کَنن! آخ !بدجوری ریشه دووندن! "...تو هم مومن نبودی .." تونستم خیلی حق به جانب و با حماقت بهش گوش بدم . "..خیس می شی ، گلوله می شی!" چند بار بگم ! مهم نیست ،نیست ،نیست !همیشه دوست داشتم ، ولی چرابابا بهم می گفت گربه ! چی می گفت ! من خودم گربه هامو می شورم!فقط کمی غر میزنن...
-
یک روز ، شهر من
سهشنبه 21 خردادماه سال 1387 21:05
تق تق تق آروم تر برو بابا، می افتی ! (لذت)(تهوع) قدم قدم لبهای آویزون از پنجره ی یه ماشین مدل بالا(هیچ) قدم ...قدم قدم دیگه بچه ای نیست ؛ حالا فکر بچه ها : دیگه حتی بچه ها با مزه نیستن ، منم بچه بودم ، حالا که نیستم ، کجاش جالبه ؟ یه فکر دیگه :اگه تو مغز یه بچه می گنجید که انقدر بد و دردناکه بزرگ!!!شدن و کش اومدن حتما...
-
...
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 00:48
جای حرفی نیست...
-
غرغر
جمعه 10 خردادماه سال 1387 15:03
وقتی از همه طرف تو فشار باشی؛ می خوام یه کم تخلیه ی روانی شم ، اوووم...خب.. ترم آخر دانشگاه باشه،امتحانات شروع شده باشه ، تازگی ها هم فهمیده باشی که خدا سرکاریه ، جنگ روانی هم داشته باشی ، هیچ دوستی هم نداشته باشی ،دوروبری هات هم فقط وقتی براشون سودی داری یادت کنن ، موبایلتم شارژش تا ته ته تموم شده باشه ،یه جزوه ی...
-
حرکت
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 12:53
"چشمهایش به اجبار باز شدند ، بی فایده بود ، دیگر سکوت به وضوح شنیده می شد ، بیدار شده بود . صدای تلق و تلق بادبزن های برقی که گرما را به در و دیوار می کوبید یک آن ذهن دردناکش را بلعید... هنوز آنقدر تلخ بود که در فاصله ی کوتاهی ...عق... با رخوت از جا کنده شد ، نگاه سردی به نقش کج و معوج روی تخت کرد. سیاهی چشمش را...
-
حرف اول
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 04:08
من امشب رانده شدم. پس آمدم ... به هیچ امیدوار نیستم جز چیزهایی که نمی دانم بهشتی در کار نبود ،ولی ،همان دلخوشی مرا بس بود... دیوانه بار تا دوست داشتنی بود حس مرده ام افسوس بایدست گویا... داستان کودکیم جان گرفت... ومن رانده شم سلام